باران تند زندگی بر من
امروز هم روزی پر هیجان بود.
روزها یکی از پی دیگری میگذرند و من هم قدرت نگه داشتن و متوقف کردن هیچ کدامشان را ندارم.
عصر امروز بعد مدتها باران بسیار تندی بارید.8 شب بود و من هنوز در محل کارو پشت میزم بودم.
بوی باران مرا سرخوش میکرد و در عین این سرخوشی قدرت کنترل اشکهایم را نداشتم و فقط خوشحال بودم که غیر از من و نگهبان پیر کسی آنجا نبود که بارش اشکها بر صورتم را نظاره گر باشد.
باور کردنی نیست این همه لذت من از تنهایی......
هیچ کس مرا آنگونه که هستم نمی بیند و نمی فهمد.
توقعی هم از کسی ندارم.
فقط برخی روزها به این فکر میکنم که چرا من اینقدر سعی در درک دیگران دارم در حالیکه دیگران هیچ تلاشی در این راستا ندارند.
شاید این هم یکی از رسالتهای من است تا دیگران را درک کنم و بیاموزم که در زندگی از کسی غیر از خودم توقعی نداشته باشم.
ظاهرم به گونه ایست که شاید خیلی ها باور نکنند که چه بر من گذشته است و چه لحظات غیر منتظره ای را سپری نموده ام.
هیچ وقت حرفی را که یکی از همکاران سابقم موقع ظرف شستن در آشپزخانه شرکت گفت فراموش نمیکنم!
مریم باورم نمیشه که تو ظرف هم شسته باشی!!!
شاید این هم بخشی از لطف خداست که شامل حال من شده و ظاهری که به من بخشیده پرده ای بس ضخیم بر روی دردهای وجودمه.
شاید درد کشیدم..........شاید درد میکشم.......و شاید در آینده هم متحمل درد شوم اما آموختم که چگونه با درد مواجه شوم.
روزهایی را از 5 سال گذشته به خاطر می آورم که بی دلیل مدام دچار بیماری میشدم.مدام و پیوسته....
همه به دنبال عوامل فیزیکی و علمی برای آن موضوع بودند در حالیکه آن تب ها و درد ها تنها و تنها جنبه روانی داشت و اثر استرسهای زیاده از حدی بود که در زمانی سریع بر من وارد شد اما من به خود آمدم.
شبی را که روی کف آشپزخانه نشسته بودم و به کابینت تکیه داده بودم مثل روز به یاد دارم.
دستم از برخورد به پیشانی داغ و تب دارم میسوخت.چشمهایم همچون لحظه ای که مقابل تنوری داغ باشی میسوخت اما به خودم گفتم : مریم قوی باش.خودت مرتکب اشتباه شدی.برو جلو.از چیزی نترس.سعی کن.بساز هر آنچه رو که خرابه .
روز بعد که به دانشگاه رفتم و احساسم را با یکی از اساتیدم در میان گذاشتم سیلی محکمی رو تجربه کردم.هنوز سوزش اون رو روی گوشم حس میکنم
به من گقت چی رو میخوای بسازی چیزی رو که خرابه نساز خودت رو نجات بده.
اما در حالیکه اشکهایم بی مهابا روی صورتم میریخت گفتم استاد من خودم حلش میکنم.
شاید هیچ کس انتظار اون همه مبارزه من رو نداشت حتی خودم...... من با دل و جان جنگیدم.تک و تنها پیش رفتم و انسانهایی در مسیر راهم قرار گرفتند که شاید معجزه های الهی بودند و مرا خالصانه یاری نمودند............
چقدر به این نوشتنها نیاز دارم....... چقدر دوست دارم ساعتها بنویسم ...............چقدر دوست دارم هر آنچه را که بر من گذشته بی پرده بازگو کنم......... اما.................
باران امروز خیلی تند بود........درست مثل بارش مسائل واقعی زندگی بر من.